...

...

caffee:2

موندم توی یه مسئله...

اینکه چرا هر وقت احساس میکنی ادم بد بختی هستی و دلت به حال بد بختی خودت میسوزه  اونی که اون با لا نشسته و جز گاییدن بنده هاش هیچ کاری و هیچ فکری نداره پا میشه یه نفر بد بخت تر و بیچاره تر از خودت میندازه وسط جاده زندگیت...  ( همون جاده ای که با گه اسفالتش کردن)

...

...

ببین خدا میخوای چیو ثابت کنی؟ هوم؟ اره از من بد بخت تر هم توی این دنیا هست... نمیگم نی... ولی خوب... تا کی میخوای به پر رو بازیت ادامه بدی و مادر همه ادمایی رو که میتونستن خوشبخت باشن رو بگایی و به رو خودتم نیاری؟

منظورم رو اشتبا برداشت نکن... خوب میفهمی... چرا اون بیچاره باس این جوری زندگی کنه؟ چرا شرائط رو این جوری کردی واسش... حتما توقع هم داشتی که هیچ کدوم از اون کارا رو نمیکرد... نه؟

...

...

...

پ.ن: خدایا به کارت ادامه بده ببینم اخر و عاقبت این بنده هات چی میشه... ببینم اون دنیا تویی که سرت رو میندازی تو لنگت و ساکت میشی و عرق شرم میشینی ... یا ما بیچاره ها...

البته اگه اون دنیایی باشه و اون موقع تا حالا مارو نشنونده باشی سرش و تاب بدی...

 

نقطه

caffee:1

همیشه شروع یه جوریه... نمیدونم ولی یه جوریه...

این چندمین وبلاگه...؟ اینم نمیدونم... ولی میدونم که باز یه روزم از این یکی خسته میشم... .

یه شروع تازه... ادم یاد بچه خوشحالای الکی خوش میفته... یه شروع بعد از پایان...

... نه... پایان نه ... پایانها... پایانهای مسخره...

...

خانومها و آقایان هیات منصفه ... سه نقطه خستست... داغونه...

چرا...؟ چون هر کی از راه رسیده یه جوری گاییدتش... یه جوری یه چیزی تراشیده و توی ما تحت احساسش فرو کرده...

اره... خانوما و آقایان ...             

 

پ.ن: پست اول اونی نشد که میخواستم... ینی یه جورایی اینم مث خودم به گا رفت... نقطه